به قدر وسعت یک گریه (1)
شاعر: محمد سعید میرزایی
«امام رفت» خبر ساده بود، اما سخت
شبیه باور یک جنگل بدون درخت
و اینکه هیچ گلی وا نمیشود، دیگر
درخت، قطع شده، پا نمیشود، دیگر
و اینکه مرگ بهار است، ریشه خشکیده است
زمین همیشه، همیشه، همیشه خشکیده است
«امام رفت» خبر ساده بود، اما سخت
که روزگار گرفته دوباره بر ما، سخت
هنوز بر سر سجاده نماز، پدر
دعات میکند آه ای بهار بارآور!
هنوز زندهای آقا، نمیروی از یاد!
تو یک پرندهای آقا، نمیروی از یاد!
که یاد داده به ما درس پر گشودن؟ تو!
به ما که داده هوای پرنده بودن؟ تو!
تو گفتی آه تو گفتی پرنده باید شد
و پر گرفت، تو گفتی که زنده باید شد
تو گفته ای به شقایق شهید باید شد
و پیش آینهها رو سپید باید شد
تو گفته ای که جهان جای ماندن ما نیست
که بزم شادی ما، عیش اهل دنیا نیست
تو گفته ای که بدی تا ابد نخواهد ماند
و روزگار، از اینگونه بد نخواهد ماند
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}